مادر... (1)

وارد خونه شون که شدیم، بچه ها رو دیدم که کنار هم جلوی تلوزیون نشسته بودند. انگار نه انگار براشون مهمون اومده بود. یه کم اونطرف تر پدر و مادر رو دیدیم که ایستاده زل زده بودند به تلوزیون. اونها هم بیشتر از حضور ما حواسشون به تلوزیون بود.

وقتی یه گوشه نشستم ناخودآگاه حواسم به تلوزیون رفت. طبق عادت، اول عنوان زیر تصویر رو خوندم که نوشته بود «شهید احمدی روشن».

مادر همونطور که ایستاده بود گفت تازه شروع شده و دوباره زُل زد به تلوزیون.

هر چند پلان از فیلم که میگذشت ناخودآگاه به مادر نگاه میکردم... مثل کوه ایستاده بود کنار پدر.

تلوزیون نشون میداد و نشون میداد تا رسید به « » ... دوباره به مادر نگاه کردم؛ بغض در گلوش رو میشد توی چهره ش دید اما باز هم محکم ایستاده بود.

یه نوشته کاملا شخصی


ادامه نوشته